بر خوانِ تاریخ و فرهنگ ترشیز
نویسنده : حمید ضیایی در هر شماره که با عنوان «بر خوان تاریخ و فرهنگ ترشیز» مطالبی منتشر میکنم، هدفم بیشتر پرداختن به باورها و عقاید و اشعار و عموماً هرچیزی که مربوط به فرهنگ عامیانهی ترشیز باشد،است. اما اینبار میخواهم سخنم را بیشتر بر محور اوضاع هنرمندان بچرخانم. شاید نیاز باشد حرفهایی را که
نویسنده : حمید ضیایی
در هر شماره که با عنوان «بر خوان تاریخ و فرهنگ ترشیز» مطالبی منتشر میکنم، هدفم بیشتر پرداختن به باورها و عقاید و اشعار و عموماً هرچیزی که مربوط به فرهنگ عامیانهی ترشیز باشد،است. اما اینبار میخواهم سخنم را بیشتر بر محور اوضاع هنرمندان بچرخانم.
شاید نیاز باشد حرفهایی را که بارها از زبان هنرمندان شنیدهام، یک کاسه کنم و در اینجا بازگویم. در ادامهاش هم اشارهای کوتاه به فعالیت هنری هنرمند عزیز و گمنام شهرمان «علیاصغر آذری» داشته باشم.
چیزی که بارها به چشم دیدهام، مهجوری هنرمندان موسیقی نواحی ترشیز است. پرداختن به این هنرمندان کار چندان دشواری نیست. هنرمندان نواحی، بیریاترین هنرمندانی هستند که دیدهام. هنرمندانی که فارغ از خط و خط بازیها و حواشیها، سر در کار خود دارند. تنها عشقشان نواختن و خواندنِ آن چیزی است که از گذشتگان به ارث بردهاند و یا گاهگاهی چیزکی بسازند و در خلوت خود زمزمه و تمرین کنند تا کی و کجا فرصت ارائهای دست دهد. پای صحبت هرکدام که نشستهام گلایههایی داشتهاند که تقریباً به یک مضمون و یک رنگ است. میگویند: چرا هیچکس یاد ما نمیکند؟ چرا کسی به فکر ما نیست؟ از اوضاع و احوال روزگار ملالآور زندگیشان کسی خبر دارد؟ اینکه آنها چه میکنند و چهگونه روزگار میسپرند با خبریم؟ بعضی از آنها حتیٰ بیمه هم نیستند. روزگار بدجوری بر آنها تنگ گرفته است. هنرمندانی که هرگاه خواسته باشید، پا بر صحنه میگذارند و با جان و دل میخوانند و مینوازنند، حقشان نیست اینگونه مورد بیمهری قرار گیرند. هنرمندی که عمرش را پای هنر گذاشته و برای حفظ آنچه آموخته است، خوندل خورده است، نباید امروز اولین کلامش گلایه از تنگی خُلق و روزگار نامرّوت باشد.
اگر بخواهم از ساحت یک گردآورندهی روایتهای محلی سخن بگویم، هیچ حقی بر دوش خود احساس نخواهم کرد. اما چه کنم که در حوزهی فرهنگ و هنر این شهر، وظیفهای چون خبرنگاری هم برعهده دارم. پس حق آن است که آنچه را میبینم و میشنوم، بازگویم و پیگیر حال و ورزگار این هنرمندان هم باشم. هرکدام از این هنرمندان که سراغشان میروم، هنری دارند که هم ادارهی میراثفرهنگی و هم ادارهی فرهنگ و ارشاد اسلامی در قبالشان مسئولیت دارند. البته هرگاه که به مسئولین ادارات فرهنگ و ارشاد اسلامی و میراثفرهنگی نکتهای گفته شده، با تمام توان در صحنه بودهاند و تا جایی که ممکن بوده، پیگیری کردهاند؛ اما میخواهم بگویم که کافی نیست. باید راهی جست و برنامهای با چشماندازی بلندمدت برای این هنرمندان تدارک دید. طوری نباشد که یک روز باشند و یک سال از آنها بیخبر باشیم. من اینبار قصد ندارم یادداشتی با وسواس منتقدانه یا معرفانه بنگارم. میخواهم چند خطی را دوستانه بنویسم. همان چیزها که دیده و شنیدهام. من به بعضی از این هنرمندان قول دادهام که حرفهاشان را منعکس کنم. امروز و فردا میکردم تا در مجالی مناسب به این مهم بپردازم؛ اما دیدم دیگر جایز نیست که بیش از این، این نمد در آب بماند.
بیشتر این هنرمندان نیاز به حمایت دارند. باید برای رفع موانع موجود در سر راه بیمه و مزایا و حمایتها و… در سال «تولید، پشتیبانیها و مانعزداییها» به این مهم پرداخت؛ چرا که هر کدام از این هنرمندان میراثدار فرهنگ این شهرند؛ اینان مرزبانان فرهنگ دیاریاند که دستخوش هرگونه هجوم بیرحمانهی رسانهها شده است. فرهنگی که امروز در زیر چرخ مدرنیتهی «تتلیتی»ها در حال نابود شدن است. هرچند نمیتوان نابودی این فرهنگ را متصور بود؛ چرا که بارها و بارها این فرهنگ در طول تاریخ تا پای سقوط رفته و «فرشتهاش به دو دست دعا نگه» داشته است؛ اما امروز، در هجوم رسانههای متعدد اجتماعی، هنرمندان اصیل به حاشیه رانده شدهاند و جایشان را شبههنرمندان گرفتهاند. شبههنرمندانی که قبل از شناختن قدر و منزلت و جایگاه هنر، شیوههای «بیزینسی» را آموختهاند. شیوهای که چه گونه بتوانند کالای تولیدی خود را بهنام هنر، در جامعه رواج دهند و برای مدتی کوتاه سر زبانها بیفتند. نباید در این میان، از حال و روزگار هنرمندان نواحی و اصیل غافل ماند.
سخنم را کوتاه میکنم. چرا که آنچه باید را گفتم. امیدوارم هرکدام از ما بتوانیم گامی مؤثر در این راه برداریم.
علیاصغر آذری، فرزند علیاکبر، متولد 1337 نوازندهی دوتار، فلوت، قشمه،و تُوتَک است. نوازندگی را از پانزدهسالگی بهطور خودآموز آغاز میکند. اولین سازش هم قُشمه بوده؛ پدرش با او مخالفت میکند و نمیگذارد بهدنبال اینکار برود سازهایش را میشکند؛ اما او علاقهمند است و جنون موسیقی کار خودش را کرده است و در خفا و پنهانی به دنبال علاقهاش میرود.آقای آذری میگوید:«روزهای قالی میبافتم و شبها از خواب بیدار میشدم و سراغ ساز میرفتم و میگوید در همان عالم خواب «دمگردان»(گرداندن نفس در دهان برای نواختن) را یاد گرفتم. البته آقای آذری میگوید: پدرم خودش خواننده بود. اما نوازندگی را بد میدانست».این هم در گذشته یکی از معضلات اجتماعی ما محسوب میشد. نگاه مردم به هنر موسیقی، نگاه مناسبی نبود. این مهم را باید بپذیریم.
بعدها که با تمرین و ممارست، شیوههای نواختن را فرامیگیرد، به دیدار بعضی نوازندگان قدیمی و پیشکسوت میرود که متأسفانه امروز جز نامی از آن عزیزان در دست نیست. یکی از کسانی که آقای آذری به دیدنش میرود و از او یاد میگیرد، فردی بوده بهنام «کَلْبعلی چُوری».
خاطراتی از نواختنش با مرحوم استاد «ذوالفقار عسکریان» برایمان میگوید. میگوید: نوازنده که شدم، اولین بار با آقای عسکریان نواختم. دوتار او و دوسازهی من، همپنجه شد با هم. گویی ساز دلشان قبل از هرچیزی کوک شده بود. وقتی که شروع به نواختن میکنند، خوانندهای هم بهنام مرحوم «مندسین رضایی» برایشان میخوانده. جوانی بیستساله کنار دست پیری شصتساله که ذوالفقار باشد، مینشیند به نواختن. آن فاصلهی طولانی سن و سال را هم نوای دلنشین سازها از میان برمیدارد.
از «کلبعلی چوری» پرسیدم. آن پیرمرد که بود و چه بود، نمیدانم! اما میگوید: پیش او میرفتم تا برایم «فیک» درست کند. فیک همان لبیای ساز است که صدا تولید میکند. پیش او میرود تا این کار را هم بیاموزد. پس از این :«کلبعلی چوری» به پیش «محمدرضا لطفی» میرود. این لطفی برای مردم کاشمر شناختهتر شده بود و مردم کاشمر بیشتر او را میشناختهاند. از دیگر دوسازهنوازهای برایمان میگوید! کسانی که دیگر نیستند! «ذبیح دولت»، «ذبیح گنابادی»، «کَلبراتالله» دفنواز بوده از روستای «نقاب». از بزرگی دهانهی دفش که میگوید یک ماشاءالله هم میگوید! میگوید کلبراتالله دستهای بزرگی داشت و کسی نمیتواند با دف او بنوازد. باید خودش این کار را میکرد. با همهی این اوصاف میگوید: ما تا پنج ساعت هم با هم نشستهایم و دف و دایره زدهام.
سخنمان به سمت «بمانعلی شوقی» میرود. از او میگوید و از هنرش. می گوید: من با بمانعلی اجرا نکردم؛ اما او یک آهنگ به من یاد که با سُرنا مینواختم. صحبت که ادامه پیدا میکند، به نامی میرسیم که در خوشبختانه در قید حیات است! «حسین نوروزی». میگوید: دیپلم افتخاری که به ما دادند همان زمانی بود که با هم رفته بودیم برای اجرا!
برایمان از موحوم « محمد معینی» میگوید. با حسرت میگوید: آن خدا بیامرز اگر زنده میبود، موسیقی کاشمر را خیلی بالاتر میبرد.
از آقای آذری میخواهم برایمان شعر بخواند. میگوید: شعری میخوانم از خدابیامرز پدرم! راوی این شعر پدرش بوده!
«دگر شب شد، به دَس گیروم عصا را
الله! بگردوم دور دنیای خدا را
بگردوم چشمهی آبی بجویم
الله! بشوروم هر دو دستایْ بینمک را
«هی دادِ بیداد! چهطو حیفه بمیره آدمیزاد»
«درخت بیثمر بیدَ خدایا
دلوم از یار و نامیدَ خدایا
اگر صدسال و در سایهاش نشینی
همو بیدَ همو بیدَ خدایا»
«ای داد بیداد! چهطو حیفه بمیره آدمیزاد».
«دلِ دیوانه دارُم از جدایی
جِگر صدپاره دارُم از جدایی
در این شبکای هجران بیقرارُم
که تا صبح نالهَ دارُم از جدایی»
«ای جانِ جانی! یار جانی! به دنبال بر نمیگردد جوانی»
«درخت و خَم کُنُم سیبش بچینُم
جِوُنوم، جاهلُم، تا کی نِشینُم
جِوُنوم، جاهِلُم، صبری نِدارُم
خدا صبری بِدهَ تا مو نِشینُم
سرو کاشمر
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰